زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

زهرا عشق مامان و بابا

130-به امید یکشنبه

سلاااااااااااااااااام دوستای عزیزم .  حال و احوال که خوبه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلمون واستون تنگیده بود . از روز یکشنبه خونه ی مامان جون (مامانی خودم) مستقر شدیم و الان از اونجا پست میذارم . آخه مامان جونی و باباجونی رفتند کربلا و ما اومدیم اینجا تا دایی جون اینا تنها نمونند . خیلی دلمون واسشون تنگ شده و روزها رو میشماریم   یکشنبه هفته ی آینده بشه تا برگردند . زهرانازنازی هم خیلی بهونه ی مامان جون و باباجون رو میگیره و هر روز حدود 281 بار میپرسه پس کی برگردند. انشالله همه ی مسافرها بسلامت به خونه هاشون برگردند . ...
31 فروردين 1392

131-پرتقال خونی

زهرا جونم عاشق پرتقال خونی هست و توی این فصلها میوه ی محبوب دخملی هست و از بین میوه ها پرتقال خونی رو انتخاب میکنه . چند روز پیش یه پرتقال خونی واسش بریدم تا بخوره که دیدیم  وااااااااااااااااااااااای چه خوشگله   .  دخملی هم تعجب کرده بود چون با داشتن سابقه ی بیشمار در خوردن پرتقال خونی همچین موردی ندیده بود . ...
31 فروردين 1392

127-آستارا

جای همه دوست جون های خودم خالی پنجشنبه و جمعه رفته بودیم آستارا . هوا دقیقا طوری بود که من خیلی دوست دارم  هوای ابری و گاهی نم نم بارون . خلاصه خیلی خوش گذشت و زهرا نازنازی هم حسابی لذت برد . طبیعت جاده حیران نه تنها در فصل بهار و تابستان بلکه در زمستان هم بی نظیره . واسه گل دخترم چندتا لباس خوشگل موشگل هم خریدیم که توی پست بعدی میذارم. زهرا جونم عاشق دریاست و هر وقت میریم تا زانو میره توی آب و کیف میکنه ولی خب اینبار چون هوا سرد بود به تماشا کردنش و پرتاب صدف به دریا رضایت داد . دخملی داره صدف جمع میکنه اونم حتما باید بزرگ و صاف و کاملا سفید باشه ...
31 فروردين 1392

128-دختر زرنگ و باهوش

زهرا جونم از بس عاشق کتاب و دفتر و مجله و ........ هست هر جا که بریم کیف و کتاب و لوازم تحریرشو با خودش میبره . توی سفرمون به آستارا هم همه ی این وسایلشو با خودش برده بود و توی ماشین تا برسیم  مثلا برای ما کتاب و شعر میخوند  . پنجشنبه شب توی هتل تا ساعت 1:30 شب با کارتهای آموزشی بازی میکرد و از ما میپرسید و وقتی درست جواب میدادیم تشویقمون هم میکرد .    همونطور که توی پست قبل قول داده بودم عکس چندتا از  لباسهایی رو که از آستارا برای دخملی خریده بودیم رو میذارم . دختر گلم مبارکت باشه . ...
31 فروردين 1392

122-عروسی

امروز زهرانازنازی خیلی شاد و پر انرژی هست و واسه فردا لحظه شماری میکنه آخه فردا مراسم عقدکنون پسر عمه دخملی هست و دخملی هم مثل همه بچه ها و البته بزرگترها عاشق بزن و بکوب و شادی و عروسی الان هم که لباسهاشو آماده کردم هیجانش بیشتر شده . لباس دخترم لباس عروس بچه گانه هست و ذوقش بیشتر واسه پوشیدن اون توی مهمونی هست و میگه قراره فردا عروس بشم   . عزیز دلم الهی بسلامتی بزرگ شی و عروس بشی و حوشبختترین دختر دنیا بشی . ...
31 فروردين 1392

124-عروسک من

سلام به دوستای مهربونم حال و احوال که انشالله خوبه جای همگی شما خالی دیروز که رفته بودیم جشن نامزدی پسرعمه دخملی  خیلی خوش گذشت . زهرا نازنازی هم که حسابی خوش گذروند و عضو ثابت رقص واسه بیشتر آهنگها بود و همه مهمونا عاشقش شده بودند و ازش عکس میگرفتند .  وقتی داشتیم برمی گشتیم دخملی در حالت متفکرانه ازم پرسید مامانی منم عروس میشم ؟ منم که جا خورده بودم گفتم الان شما دختر کوچولوی خوشگل ما هستی و وقتی بزرگ شدی و خانم شدی عروس هم میشی . برگشته میگه پس یادت باشه حتما یه تور بلند هم به موهام بزنی هااااااااااااااااااااا . قربون عسلکم بشم که از الان به فکر هست . بچه م از بس خسته بود فور...
31 فروردين 1392

125-جغجغه

چند روز پیش واسه خرید رفته بودیم فروشگاه  که توی قسمت لوازم نی نی  جغجغه ها  توجه زهرا نازنازی رو جلب کرد و گفت: مامانی ببین اینا چه خوشگلند نی نی ها با اینا بازی میکنند . بعدا دوباره پرسید: مامانی من هم از اینا دارم ؟ گفتم: آره عزیز دلم وقتی کوچولو بودی باهاشون بازی میکردی و من هم نگهشون داشتم . شب که دیر وقت برگشتیم خونه من کلا این ماجرا یادم رفته بود و میخواستیم بخوابیم که دخملی اومد گفت: جغجغه هامو بده میخوام باهاشون بازی کنم   گفتم : چی ؟ الان ؟هر چی سعی کردم منصرفش کنم ولی بی فایده بود و بالاخره با زحمت چندتا از جغجغه ها رو از بین وسایل سیسمونی زهرا جون پیدا کردم و بعد از اینکه کمی باهاشو...
31 فروردين 1392